با جمعی سلطان برون از شهر خویشتا کنند صیدی شکار آید چه بیشدور از جمعی بشد سلطان دلاگشت عطشان تا به حدّی قُوت لادر میان نخجیرگاهی مانده بودآن چنان لب تشنه هیچ آبی نبودخیمه ای دیدش ز دور آن پادشاهخود کشاندش سمت آن یک خیمه گاهدر میان خیمه بدیدش پیر زالپادشاه از اسب زیر آمد چو دالآب را طالب بشد از پیر زالگر چه سلطان بود با حشمت جلالشیر آبی بز برایش داد اوچون که شد سیراب با او گفتگوچون که طالب قُوت شد سلطان ماپیر زالی ذبح بز را طبخ هابا اشارت کرد فهمی پادشاهبز ولی نعمت ببودش خیمه گاهوقت رفتن گفت او بر پیر زالآمدی شهری تو را خدمت کمالنزد سلطان شهر دارم من مقامهر زمان وارد بگویی بین عامنزد من می آورند خوش خدمتیدر ازا خدمت کنم خدمت همیبعد چندی فقر زالی را فرازال با پورش در آن شهری نمابا وزیران جمع بودش پادشاهناگهان آمد به یادش خیمه گاهاز درون قصری بدیدش پیر زالاین همان فرزند و مادر را به قالرو وزیران کرد و گفتش ماجرادر ازا احسان چه پاداشی عطاطبق امیالی سخن راندند دلاعدّه ای گفتند ازا بز ، بز عطاعدّه ای گفتند ای سلطان مانصفه ای از سلطنت خویشی جزاگفت سلطان ما ادایی حق راهر چه از ما زال را لایق ادامزد احسان پیر زالی شد همینگر چه مدّت یوم ایامی غمین این همان توفیق باشد از خداکربلا را یاد آور تشنه را
ادامه مطلب : گفت سلطان ما ادایی حق را

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

روز زیبا برای همه Kathy بلیط هواپیما mbnama blog نگین کویر Heather مهاجرت کاری Michael کانال دوازدهم انسانی کانال یازدهم انسانی،کانال دهم انسانی،کانال تبلیغات درسی Amy