همان شب خواب دیدم
یکّه آن جامیان صحرای م بس چه غوغااُناثی یک دو مردی
حاضر آن جانفر دیدم به جنب آن حوض جانابه سیما هر یکی تاریک
مچنان روشن چو مصباحی هویداسیاهی جامه پوشیدند
چه محزونچنان گریان عرق جاری ز سیمامیان خلقی چنان گشتیم
حیرانبپرسیدم کیانند این نفرهامحمّد مصطفا باشد یکی
گفتدگر باشد علی آن مرد والاسوم شخصی همان زهرای
اطهرپیمبر را صبی او، او که زهرانمی دانی که عاشورا
همین روزشهادت پور زهرا پور مؤلابه جانب مادرش رفتم
چنین عرضشدم لب تشنه طالب جرعه ای مافضیلت گریه را کردی
تو انکارحسینم روی خاک افتاده تنهابه قاتل پور من لعنت
خداییکه تا روزی قیامت شرم باداز وحشت خوف از خوابی
چو بیدارچنان گشتم پشیمان مرگ پیدا
هدایت راه گشتم از
خداییبه آبی توبه ای تطهیر خود را
ادامه مطلب :
هدایت راه گشتم از خدایی
درباره این سایت