1009.parsablog.com



حاسدان دربار محمودی دلابر ایازی رشک بردند بارها این چنین فکری میان محمود ایازتیره تر گردد حسادت گر چه آز طرح این شد بین خلقی برملااین چه سرّی گاه ایازی در خفا بررسی شد با خبر گشتندشاناو به هر روزی رود جایی نهان شک آور در اتاقی واردیغیر از او آگاه لا از حجره ای چون که واقف از گمان شد پادشاهگر چه او را آزمون دور از گناه حکم دادند نصف شب تفتیش راتا چه حاضر در اتاقش برملا هر چه گشتندشان به جز چارق دلاپوستینی کهنه آن جا یافت لا این چه سرّی از ایازی گر گناهچون خبر را با تعجب عرض شاه بین سلطان با ایازی گفتماناین چنین عرضی کنم یادی بیان چون به خدمت بارگاهی آمدمهر دو تا همراه من پوشش تنم حال امروزم به دیروزی قیاسشکر نعمت را سپاسی بین ناس از گلیمی پا درازی لا مراشکر ایزد را کنم حمدی ثنا بار امانت را رعایت هر زمانبر ولی نعمت خیانت لا همان لطف سلطانی برایم مستداموضع دی را لا فراموش ای هُمام با تواضع بین مخلوقی نمادور از خواری به خدمت ایستا پوستینی پاره را هر لحظه یادچارقی صد وصله را یاد ازدیاد هر یکی از حاسدان محسودشانتیر پرتابی خطایی بود هان گر عداوت حاسدانی برملاهمنشین محمود ایازی شد نما چون رعایت حق نمک را هر کسیهمنشین با گل اگر باشد خسی خار با گل همنشینی هر کجاچون نگهبان هر گلی خاری دلا شکر ایزد خار گل گشتیم مادر میان بس حاسدانی خوار لا نقل قولی عرضه از ما بر شمادر تمامی حال در خدمت خدا
ادامه مطلب : از گلیمی پا درازی لا مرا
با جمعی سلطان برون از شهر خویشتا کنند صیدی شکار آید چه بیشدور از جمعی بشد سلطان دلاگشت عطشان تا به حدّی قُوت لادر میان نخجیرگاهی مانده بودآن چنان لب تشنه هیچ آبی نبودخیمه ای دیدش ز دور آن پادشاهخود کشاندش سمت آن یک خیمه گاهدر میان خیمه بدیدش پیر زالپادشاه از اسب زیر آمد چو دالآب را طالب بشد از پیر زالگر چه سلطان بود با حشمت جلالشیر آبی بز برایش داد اوچون که شد سیراب با او گفتگوچون که طالب قُوت شد سلطان ماپیر زالی ذبح بز را طبخ هابا اشارت کرد فهمی پادشاهبز ولی نعمت ببودش خیمه گاهوقت رفتن گفت او بر پیر زالآمدی شهری تو را خدمت کمالنزد سلطان شهر دارم من مقامهر زمان وارد بگویی بین عامنزد من می آورند خوش خدمتیدر ازا خدمت کنم خدمت همیبعد چندی فقر زالی را فرازال با پورش در آن شهری نمابا وزیران جمع بودش پادشاهناگهان آمد به یادش خیمه گاهاز درون قصری بدیدش پیر زالاین همان فرزند و مادر را به قالرو وزیران کرد و گفتش ماجرادر ازا احسان چه پاداشی عطاطبق امیالی سخن راندند دلاعدّه ای گفتند ازا بز ، بز عطاعدّه ای گفتند ای سلطان مانصفه ای از سلطنت خویشی جزاگفت سلطان ما ادایی حق راهر چه از ما زال را لایق ادامزد احسان پیر زالی شد همینگر چه مدّت یوم ایامی غمین این همان توفیق باشد از خداکربلا را یاد آور تشنه را
ادامه مطلب : گفت سلطان ما ادایی حق را
همان شب خواب دیدم یکّه آن جامیان صحرای م بس چه غوغااُناثی یک دو مردی حاضر آن جانفر دیدم به جنب آن حوض جانابه سیما هر یکی تاریک مچنان روشن چو مصباحی هویداسیاهی جامه پوشیدند چه محزونچنان گریان عرق جاری ز سیمامیان خلقی چنان گشتیم حیرانبپرسیدم کیانند این نفرهامحمّد مصطفا باشد یکی گفتدگر باشد علی آن مرد والاسوم شخصی همان زهرای اطهرپیمبر را صبی او، او که زهرانمی دانی که عاشورا همین روزشهادت پور زهرا پور مؤلابه جانب مادرش رفتم چنین عرضشدم لب تشنه طالب جرعه ای مافضیلت گریه را کردی تو انکارحسینم روی خاک افتاده تنهابه قاتل پور من لعنت خداییکه تا روزی قیامت شرم باداز وحشت خوف از خوابی چو بیدارچنان گشتم پشیمان مرگ پیدا هدایت راه گشتم از خداییبه آبی توبه ای تطهیر خود را
ادامه مطلب : هدایت راه گشتم از خدایی

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ وب نياز الموقع الذهبی مجله ناب فیلم تو موزیک دبیرستان علامه طباطبایی مال خلیفه Eric نگین فیروزه ای beroozresaan1